به گذشته ام که می نگرم تنها تویی و دنیای چشمانت؛ تنها احساس توست که مرا
به آغوش احساست می کشد
زمان حالم سرشار ازبا توبودن است و دلهره هایی که تورا بی بهانه ازمن
می گیرند بی آنکه بدانی چقدر درسینه ام درد دلتنگی ات فریاد می کشد
هیچ گاه زبان نگاهم را نفهمیدی هیچ گاه نپرسیدی از عطش لحظه های دلتنگی ام
فقط بودی که باشم بی آنکه بدانی چرا هستم وچقدر به تو محتاجم
وافسوس آینده ام قاب عکسی است تهی از نبودنت و خاطراتی مانده روی گوشه ی
دلتنگی دیوار که نبودنت را به رخم می کشند و زجه های احساس راهرلحظه به دار
می آویزند
با خود؛ نه... با تو؛ نه... با تقدیر؛ آری با تقدیر می جنگم شاید بتوانم حقم را ازدوست
داشتنت بگیرم
این حق من نبود که اینگونه سر کنم
دل را میان کوچه ی غم در به در کنم
این حق من نبود شبی درهوای سرد
دورازتو بی پناه خیال سفر کنم
حقم نبود در پی بازی زندگی
بازیچه ات شوم شب و روزم سحر کنم
تاوان عشق جور کدامین گناهم است
حقم نبود دل بسپارم گذر کنم
از من گرفت عشق تورا سرنوشت تلخ
قسمت نبود با تو و عشقت به سرکنم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->